مساوات- خلیل غلامی: من با آقای واعظ از طریق کتابفروشی سپهر در تبریز آشنا شدم و سپس در جلسات مثنویاش شرکت کردم؛ خانهای در “قارانلیق کوچه” محله اهراب تا حدی قدیمی با حیاطی پر از درخت مو و دیوارهای آجری.
در زدیم و مردی با تیپ باغبانی در را باز کرد. سراغ آقای واعظ را گرفتیم. پرسید شما؟ و راهنماییمان کرد به سوی پلههایی که میپیچید به طبقه بالا. او که پشت سرمان میآمد، رفت و نشست کنار سماور همیشه جوشان- خود عبدالله واعظ بود! طاقچههایی پر از کتاب مثنوی و حافظ و غیره. کنار سماور زانوان نحیفاش را بغل کرد و نشست.
علاوه بر جلساتِ مثنوی، قرآن، حافظ، فیزیک، گلشنِ راز هم در خانهاش دایر بود. از نظر سیاسی خوشبین بود- در زمان انتخابات پوستر بزرگ خاتمی (رئیس جمهور وقت) را در ورودی اتاقاش برای مدتهای زیاد نگاه داشت. و شمعدانی خشکیده که ماهها در طاقچه پنجره بود. از نظر دین معتقد ولی بیتکلف بود. از شعر معاصر گرایش اجتماعی داشت- شعر معترض- شعر عصیانگر. روش او برای اداره جلسات نظام استاد- شاگردی بود نه مشاجره و جدل.
آموزگاری بود که گوش دادن یاد میداد، بی این که خودِ مبالغهانگیزش را به رخ بکشد. اهل بحث نبود. چیزی از خویش نقل نکرد و حتا از خاطراتش. علاقههای مشترکی به هایزنبرگ و پلانک و اینشتین داشتیم. به طور نامنتظرهای شوخطبع بود- شوخطبعی برای فرار از قهرمان بازی و فرار از جدی گرفته شدن- برای این که خود را جدا نکند. آن چه جدی بود خود اندیشه بود نه شخصیتپردازی.
او را برخی درویش، شمس، هگل زمانه، رازبین و غیره قلمداد کردند تا غیرقابل نقد ماند. واعظ پشت این القاب چهره ناپیدایی گرفت، مثل شهریار. علاقه به نوشتار و کتاب نداشت. من به سراغ کلیات بودم و او در عوض جزئیات تحویلم میداد؛ حتا در رعایت دستور زبان. کلیات جز اعتماد به نفس به بار نمیآورد. تا این که سرطان حنجره او را از پای درآورد.
محصول فکری واعظ برای من چند نکته مهم شد- گوش سپردن، جزئیات، یادگیری مثنوی معنوی، و مهمتر این که اشتراک تفکر و زندگی شخصی را از نزدیک تجربه کردم.
تصویر؛ با عبدالله واعظ در نمایشگاه نقاشی کسانی که در جمع حضور دارند. باید حول و حوش سال ۷۳ به بعد بوده باشد