مساوات – مجتبی نخجوانی: زمانی در دهه هفتاد، با زندهیاد عمویم فیروز و دوستانم مرتب به گجیل میرفتم. باز هم گاهگداری میروم. فضای آنجا برایم بسیار جذاب بود. هنوز هم هست.
گورستان معروف گجیل تبریز که مقبرهالعرفا نامیده میشد و مدفن عرفای معروفی چون بابا فرج و پیرخلیل و… و بازارچهاش که از دهه سی به بعد و با رونق گرفتن زندگی مدرن شهری، دکانهای علافی و یونجهفروشی و نعلبندی و… در آنجا، جای خود را به دکانهای آهنگری و نجاری و سمساری و تعمیرات لوازم صوتی- تصویری و میوهفروشی و قصابی و… دستفروشی داده بودند.
در بساط دستفروشان آنجا چیزهای جالبی عرضه میشد، چیزهای به درد نخوری بزعم ما که خیلی بهتر از آنها را بیدریغ دور میاندازیم، از پیچ و مهره زنگ زده گرفته تا قطعه کمیابی از یک رادیو و از چرخ گوشت عتیقه گرفته تا یک لامپ سوخته! در یک کلام، خنزر پنزر!
این واژه همیشه مرا یاد صادق هدایت و بوف کورش و آن پیرمرد خنزرپنزری و زن لکاته انداخته است.
کفش و لباسهای مستعمل نیز جزئی از هویت گجیل بود و هست. کفشهای دفرمه شدهای که در عمر طولانی خود تجربه حتی یک بار واکس را هم نداشتند و کاپشنهای چرمی عهد بوق با ترکهای ریز در آستین و پشت و یقه و همه جایشان، در انتظار خریدار جدید خود در بند و بساط دستفروشان معطل بودند.
به قول دوستی، حتی سر فلزی شیشههای نوشابه «پپسی قاپاغی» هم در گجیل برای فروش عرضه میشد!
و البته گاه لابلای این خنزرپنزرهای به درد نخور، چیزهای باارزشی هم پیدا میشد که هیچ کجای دیگر نمیتوانستی پیدایشان کنی.
مرغ و خروسهای بومی «کت خوروزی و فریح» و خروسهای لاری با آن گردنهای کشیده و پاهای سیخونکدار و قوی که با تکهای پارچه بهم بسته بودند، برای فروش عرضه میشدند.
چانهزدن و تعامل بین خریدار و فروشنده از ملزومات و شروط اولیه خرید و فروش در گجیل بود و بیچانه زدن، اصلا خریدن چیزی نه ممکن بود و نه اصولاً میچسبید!
همه، هم را به چشم خریدار یا فروشنده چیزی میدیدند و به واقع هم غیر از این نمیتوانست باشد.
یک بار به اتفاق دوستی، کیف سامسونت در دستم، به گجیل که وارد شدیم، یک نفر از پشت سرمان با صدای بلند پرسیده بود داداش اون جعبه فروشیه؟! و بقیه روزمان را ساخته بود با این اصطلاح! نام کیف، جعبه ماند و از آن به بعد، هر کیف سامسونتی را جعبه میگفتیم!
دکانهای جغول بغول «جزبز» با جگر و بارساخ که همیشه با سرو دوغ همراه بود و بوی تندش حالم را بههم میزد – و از کنارشان که رد میشدم، همیشه با دهان باز نفس میکشیدم – پر از مشتری بودند.
در کل، محوطهی گجیل با حس و حال و بافت مردانهاش، جایی برای حضور و تردد زنان نبود و به همین جهت هم روح زندگی اگر چه در آن جاری، اما از لطافت و طراوت عاری بود.
در دهههای شصت و هفتاد وسایل کوهنوردی مثل کیسهخواب و کولهپشتی و قمقمه آب و کفش کوه را از آنجا میخریدیم و اصولاً عاشق پرسهزدن در میان دستفروشان و دکانهای آهنگری و سمساری و بازارچهاش بودم.
در اثنای این پرسهزدنها، یکبار مقابل دکان نعلبندی محو تماشای کار استاد نعلبندی شده بودم که نعل سم اسبی را عوض میکرد. صاحب اسب هم کنارش، با گرفتن پای اسبش که به گاری بسته شده بود، کمکش میکرد.
آن سالها هنوز گوشیهای موبایل متولد نشده بودند و دوربینهای دیجیتال هم. معمولا همیشه دوربین عکاسیام را همراه داشتم برای ثبت لحظههای گذرای حیات در گجیل.
فیلمهای دوربینهای عکاسی همیشه با احتیاطی آمیخته با امساک، استفاده میشدند و گشادهدستیهای امروز در گرفتن عکس، اصلا معنی نداشت!
با اشتیاق و ولع بسیار چند عکس گرفتم از این منظره و امروز افسوس بسیار میخورم که ایکاش یک حلقه فیلم سی و شش تایی را بیدریغ صرف ثبت این صحنه از زاویههای مختلف میکردم!
امروزه دیگر دیدن این صحنهها، حداقل در محیطهای شهری با اینهمه رواج نیسان و وانت و… ممکن نیست و حکم کیمیا را دارد.
پس از چاپ عکسها، مشتاق نقاشی از این عکسها شده بودم و درستتر اینکه، اشتیاق به نقاشی آن صحنه مرا واداشته بود تا عکسشان را بگیرم.
کار را با طراحی مدادی و زغال شروع کردم و یک قطعه کوچک آبرنگ از همین موضوع و با تغییراتی اندک در ترکیببندیاش کار کردم که تاریخ سال هفتاد و پنج و امضای آنزمان من را زیرش داشت.
بعدها این تابلوی کوچک آبرنگ را یکی از آشنایان علاقهمند خرید و به آمریکا برد. طرح زغالیاش را هم دوستی دیگر.
مدتی بعد تصمیم گرفتم کار روی همین موضوع را با تکنیک رنگ و روغن و روی بوم شروع کنم.
با شور و شوق بسیار کار را شروع کردم و پیش بردم و نمیدانم چرا تمامش نکردم و نیمهکاره رهایش نمودم. سالها از آنزمان گذشت. سالهایی به درازای یک ربع قرن!
اخیرا لابلای تابلوهای نیمهکارهام دوباره دیدمش و نیرویی بهسراغم آمد و تصمیم کبری گرفتم برای تکمیلش. این موضوع، شاید و حتما ابعاد بسیار بزرگتری برای بیانش لازم دارد و البته ارادهای محکم برای شروع و انجامش.
این مرد، شاید آخرین بازمانده نسل نعلبندان گجیل بود که در تابلوی من ثبت شده است. کاش اسمش را میدانستم …